اون از بلندی افتاد و دست و پاهایش شکست جلوی چشمانش عشقش را زنده زنده خوردند عشق اون اسبش بود و هیچکس در انطرفها هم نبود و از همه بدتر اینکه چند تا از حیوانات وجشی و درنده که عاشق گاز گرفتن و خوردن گوشت بودند ان هم طعمه ای که از جایش نمی توانست حرکت کنه و تا چشم کار می کرد بیابان بود و صدای زوزه گرگها کم کم لاشخورها هم رسیدند مرد ناتوان چاره ای نداشت تا منتظر بماند و او را بخورند هوا هم هر لحظه تاریک و تاریکتر می شد این مرد شکارچی اسلحه داشت اما اسلحه اش از کار افتاد چون از بالای ان درخت به پایین افتاده بود تنفگش نیز خراب شد کفتارها هم آمدند این مرد غذای لذیذی برای ان حیوانات درنده بود سگهای وحشی هم آمدند آسمان رعدو برق شدیدی زد و باران سیل آسا نیز آمد جهنمی در وسط بیابان بود مرد داد می زد ضجه می زد کمکم کنید ایا هیچکسی صدای مرا نمی شنود کمکم کن کمکم کن کمک کمک کم کم مک مک م م م.. و دیگر هیچ صدایی نمی آمد و سالها بعد رهگذری از انطرف عبور می کرد تیکه های استخوان یک انسان و یک اسب را دید و به خودش و اسبش نگاهی کرد و رفت بالای همان درختی که ان مرد از انجا به پایین افتاده بود ولی او که نمی دانست این مرد از همان درخت به پایین افتاده و سرنوشتش اینگونه شد اما نمی دونم چرا هر وقت چنین داستانی می نویسم خیلی کلیک میخوره این فقط یک داستان بود......